محل تبلیغات شما



امشب توی مهمونی فهمیدم مهم نیست که چقدر درس خونده باشی مدرکت چی باشه یا از کدوم دانشگاه باشه. مهم نیست سنت چقدره یا زیرپات چه ماشینی داری؟ وقتی شعورت از سنت بالاتر باشه میتونی همه رو شیفته خودت کنی. وقتی مهربونیت از بقیه بیشتر باشه ممکنه خودت اذیت بشی ولی بقیه بهت جذب میشن. قبول ندارم که هرچی مهربونیت زیادتر باشه ممکنه طرد بشی. یعنی تا یه زمانی قبول داشتم. امشب فهمیدم مهربونی وقتی از ته دل باشه و زیاد باشه طرد نمیکنه. جذب میکنه. خیلی زیاد هم جذب میکنه و من امشب جذب صداقت و مهربونی و شعور بالای یه دختر بچه قرار گرفتم. زمانی که میوه ی خودش رو با دوست تازه آشنای خودش قسمت کرد و گفت :  بیا، یکی تو یکی من »

اونجا بود که فهمیدم با جمله معروف علم بهتر است یا ثروت گولمون زدن تا نفهمیم شعور بهتر است از علم و مهربونی مهم تر است از ثروت. اونقدر خواستن توی این دو راهی اشتباه تردید کنیم و پای در گل تصمیمات اشتباه بگیریم و فریاد بزنیم که : البته ثروت اما »  که یادمون رفت  چیزای مهم تری از این دو گزینه توی دنیا هست. 

گاهی وقتا اگه بچه ها دور و اطرافتون هستن یه جورایی نامحسوس وارد دنیای کوچیکشون بشین. اونقدر شگفتی و زیبایی پیدا میکنین که دیگه جیغ و داد بازی های کودکانه شون آزارتون نمیده. بچه ها شیرین ترین و منطقی ترین بی منطق های عالم هستن و باید باید باید خودتونو به اندازه آلیس در سرزمین عجایب کوچیک کنین تا بتونین وارد شگفت انگیزترین جهان موازی بشین. 

 

مریم سلیمان پور 


*  یکشنبه ی اول 

تو به زندگی ام آمدی . وقتی به زندگی ام آمدی یک دفعه یهو شب شد. چون در واقع عصر بود که آمدی به زندگی ام. آن هم یک عصر یکشنبه‌ی سرد پاییزی. 

 . خلاصه داشتم می‌گفتم. یک شب یکشنبه‌ی سرد پاییزی تو با من تماس تلفنی برقرار کردی و گفتی که میخواهی بیشتر با هم آشنا شویم. البته زیاد هم چیزی نگفتی چون اصولا تو یک آدم کم حرف می باشی. به هر حال با هم آشنا شدیم و قرار شد همدیگر را ببینیم. اما من به تو گفتم دلم نمیخواهد با کسی دوست باشم. اصلا از دوست شدن با کسی بدم می آید. در زندگی هم زیاد با کسی دوست نیستم. همان کتاب که می گویند یار مهربان است برای هفت پشتم بس است و البته مادر را هم  میگویند رفیق بی کلک است. وقتی من این حرفها را زدم تو کمی فکر کردی و گفتی باشد خب با هم دوست نمی شویم در عوض با هم عروسی می کنیم. البته همه ی این حرفها در همان یکشنبه شب پاییزی اتفاق نیفتاد. بلکه تقریبا سه چهار روز از اولین ملاقاتمان گذشته بود که تو این حرف ها را به من گفتی و من یک قندان قند توی دلم آب شد. دل که گرم باشد به گرمای عشق، خود قندان از سنگ هم باشد تویش آب می شود چه برسد به قند هایش !

 

ادامه دارد  


قبل از اینکه این پست رو شروع کنم باید یه توضیح بدم. یکشنبه های مقدس من و تو یه رمانه. که دارم مینویسم. و از این به بعد هرازچندگاهی اینجا میذارمش. یه رمان که بر اساس داستان زندگی خودمه. امیدوارم لذت ببرید 

 


تقدیم به همسر خوبم، مردی که هدیه خدا بود.

 روزهای هفته ام  همه مقدسند، با تو

 

*  یکشنبه ی اول 

تو به زندگی ام آمدی . وقتی به زندگی ام آمدی یک دفعه یهو شب شد. چون در واقع عصر بود که آمدی به زندگی ام. آن هم یک عصر یکشنبه‌ی سرد پاییزی. 


دوستان عزیز این فعلا یه مقدمه خیلی کوتاه از داستان بود در پست های بعدی ادامه داستان رو با آب و تاب بیشتری براتون تعریف خواهم کرد 

 


پریناز 

دوست خوب قدیمی 

فقط بدون 

دلم برات خیلی تنگ شده

بعد از این همه مدت اومدی 

بدون هیچ نشونی 

یه پیغام گذاشتی که تا همین حالا هم قلبم داره تند تند میزنه از خوندنش 

تورو خدا 

اگه این پست رو میخونی 

برام یه نشونی از خودت بذار 

سالهاست که دارم دنبالت می گردم 

و نمی دونی چقدر سخته ندیدن دوستی که فقط شب ها خواب پیدا کردنش رو می بینی و صبح بیدار میشی و می فهمی که خواب بوده 

پرینازم 

پاپری جونم 

یه شماره 

یه نشونی 

تو رو خدا 

 


دخترکی را میشناسم که غمگین است. او هر روز صبح دماغ بزرگش را توی کوله پشتی کوچکش جا میدهد و با خود به همه جا میبرد. توی تاکسی، اتوبوس، مترو، خیابان، زمین، آسمان. آسمان که میگویم همان آپارتمان چند طبقه ای است که دخترک آنجا کار میکند و طبقاتش بدون آسانسور انگار که سر بفلک کشیده است. دماغ دخترک دیگر توی آن کوله پشتی نخ نما، بیشتر از این پنهان بماند. چون هر شب که او به خانه باز میگردد دماغ بزرگش چندین سانت بزرگتر شده است. کسی چه میداند. شاید روزی فرشته مهربان او را هم ببخشد و سرانجام دارکوبها از راه برسند !


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پلی آلومینیوم کلراید #پائیز.....